روز شانزدهم به نام خدا

 
من بعد از ۹ روز کامپیوتر دار شدم یه داستان جالب اینجا نوشتم بخونین و حال کنین!!!
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد
نظرات 20 + ارسال نظر
آیسیس چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:20 ق.ظ http://www.aisis.blogsky.com

سلام دوست عزیز.خیلی قشنگ مینویسی.کاشکی چیزایی که نوشته بودی واقعیت نداشت اما متاسفانه همشون واقعیت دارن.دیگه تو هیچ جا داستانهای قشنگ پیدا نمیشه.اگه دوست داشتی به وب منم سر بزن.خوشحال میشم بادل لینک کنیم.

شیرین چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:02 ب.ظ

خیلی فخن بود! تو کتاب های دبستان هنوزم اون داستان های قشنگ وجود داره اما چند سالی طول می کشه که بچه بفهمه اینا همش داستانه!داستانایی که نظیرشون نادره!اگه نادر نبود که دیگه چاپشون نمی کردند!

ترلان شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ق.ظ http://revayateman.blogfa.com

راست می گی...زندگی رو با همین تضاد های بزرگش می شه معنی کرد. خوش حال شدم که بهم سر زدی . بازم بیا و این بار نظر هم بده.خیلی خوب شد....چی؟ الان می گم ...این که من قضاوتم رو درست کردم...وای سبا دستت درد نکنه...می دونی اگه سبا نبود.......بگذریم.

سبا؟سبا؟...

بانو شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:57 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااام.من برگشتم............ روحیه الان توپ. باورت می شه نسیم که اونجا چند بار یادت کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوش به حالت مرسی که به یادم بودی!!!

ترلان شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:06 ب.ظ

ببخشید...اشتباهی شد. این نظرات خالی رو می گم.ما هر چی می کشیم از نگفتنه.....همیشه حرفامونو خوردیم.....لعنت بر سه نقطه.
چی نوشته بودی و پاک کردی؟

Farshooshtar شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:20 ب.ظ http://Farshooshtar.blogspot.com

سلام
قبلا خوندمش.. یهمتن خیلی طولانی هم اظهار نظر سالکانهکردم.. اما الان پیداش نمیکنم... و راستش برای اینکه دوباره بنویسمش... آخ تنبلی از دست تو!
میام به ایمد خدا به زودی

سبا یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:03 ب.ظ http://roshantab.blogfa.com

این جا چه خبره؟!!///عوضش یه داستانای جنگ باحالی اومدن!!ورسیون جدید!!

ترلان دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:36 ب.ظ

ترلان دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:37 ب.ظ

چرا دیگه نمی نویسی؟ من هر روز بهت سر می زنم....همون پیام قبلیه ولی!

نوید سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:08 ب.ظ http://bidemajnoon67.blogfa.com/

سلام نسیم جان .داستان خوشگلت منو به دنیای خوش کودکیم برد بوی کتاب نو فارسی .دینای حسنک کجایی.دوان دوان به خانه رفتن .آهنگ جدول ضرب حفظ کرن.اما متسفانه گاهی ادم ها اونقدر اسیر دنیا میشن که دیگه حاظر نیستن به خاطر نجات انسانها حتی از جامه تنشون هم بگذرن .اونقدر دستشون مسغول شمردن پول چرکینه که دیگه فرصت ندارن انگشتشون رو سوراخ سد ببنده ..... اصلا بی خیال این رشته سر دراز دارد

سبا پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ق.ظ http://roshantab.blogfa.com

راستی اینو از کجا اوردی؟//اااا!! کوکب خانوم (همون که زن باسلیقه ایست)زن ریزعلی بوود!!چرا به ما نگفتن...همیشه همین طور بود!واقعیت ها رو از ما پنهان کردن...جوونیم پای فکر کردن به ریزعلی هدر رفت...نداجون اگه می دونی بگو پتروس زن داشت یا نه!البته کوکب حقش بود بمیره به ۲دلیل!:۱.حسنک ٬ بچه به اوون باحالی رو ول کرده بود.۲.می خواست پتروسِ ما رو قُر بزنه...و دیگه اینکه اگه ما چوپانای دروغگو نبودیم شماها چه جوری می خواستین به بچه هاتون درس اخلاق بدین؟

سبا پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:17 ق.ظ

راستی یه لطفی کن این لینک ما رو درست کن!ممنون!

ترلان پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:52 ب.ظ

ندا، تو کجایی؟؟ غیبت زده؟

مزه داره، گاهی مفقود شدن بد جوری می چسبه.
فقط ، مراقب باش گم نشی......زود خودت رو پیدا کن...

سبا شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ق.ظ

هیچی !می خواستم کامنت بذارم ببینم امروز چندمه...

بانو شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:14 ب.ظ

سلام. چطوری؟ من اخه از دانشگاه به اینترنت وصل می شم بخاطر همین بعد از چند روز می تونم نظرمو راجع به نوشته ها ت بگم. این داستان که خیلی قشنگ بود. با اجازه ت کپی کردم و واسه شوهرم و چند تا از همکارام میل کردم. قربانت..

پارسا پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 ق.ظ

سلام من دنباله رمان های خوب وآموزند میکر دم به من کمک کنین با تشکر پارسا ۰۹۳۶۳۷۶۳۰۰۷

پارسا پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:58 ق.ظ

رمان برای یاد کرفتن مشکلات اجتما خوب است

دجی شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:49 ق.ظ http://www.djjavad2.blogfa.com

سلام دوست عزیز
وبلاگ خیلی خوبی دارین فقط لطف کن بین هر یادداشت یه عکس بذارید اینجوری وبلاگ باحال تر میشه.
به ما هم سری بزن
goodbay*

[ بدون نام ] جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ب.ظ

لطفابگیدمعنی این داستان چی بودمن که نفهمیدم.راستی شیرین جون وقتی نظرتو روخوندم داشتم باصدای بلندمی خندیدم آخه بجای خفن نوشته بودی فخن.هه هه هه ...

نازی جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ

خب عزیزم.شیرین جان مشکل ازتونیست می خواستی کلاس بذاری ولی غلط املایی داشتی همین.بازم میگم هه هه هه هه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد